.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶۰→
چرت نمیگم جونه داش ارسی...باس بری پیش داییت.ایمیل زده میگه به کمکت نیاز داره...باید یه سری طرح و نقشه بکشی ببری واسش...بعدم باید نزدیک دوماه بمونی پیشش وکمکش کنی!بعضی از کارمندای مهم شرکتش استعفا دادن،اوضاع خرابه...همه کارا رو زمین مونده.داییت تنهایی از پسش برنمیاد.باس بری یه تنه همه چی وسروسامون بدی وبرگردی!
اخمش غلیظ تر شد...نگاهی به چهره رنگ پریده من انداخت.دستش وبه سمتم دراز کرد ودستم وتودستش گرفت...درحالیکه انگشتام ونوازش می کرد،گفت:من هیچ جا نمیرم...یکی دیگه رو بفرست!
صدای محراب بلند شد:
- چرا چرت میگی؟...داییت ایمیل زده میگه فقط ارسلان بعد من کدوم خری و ارسلان کنم،واسش بفرستم؟
- خودت...متین...اون همه آدم تواون شرکت بی صاحاب مونده هس!
- ارسلان...میگم داییت به کمتر از شخص خودت راضی نمیشه!...
ارسلان کلافه وعصبانی کنار خیابون ترمز زد وترمز دستی رو بالاکشید.عصبانی داد کشید:
- نمیشه که نمیشه!...چیکارش کنم؟...من نمی تونم برم آلمان.اینجا کار دارم.والسلام نامه تمام!...
ودستش وبه سمت گوشی دراز کرد وخواست قطعش کنه که من مانع شدم ودستش وگرفتم...بغض سنگین توی گلوم وقورت دادم وگفتم:ارسلان میاد آقا محراب!
با این حرفم،سرش وچرخوند به سمتم ومتعجب خیره شدتوچشمام...اخمی کرد وگفت:چی میگی؟!!من تورو تنها بذارم کدوم گوری برم؟
- داییت به کمکت احتیاج داره...اگه نری از پسِ کارای شرکت برنمیاد!
- خو برنیاد!...من تورو تنها بذارم،پاشم برم اونجا که خدایی نکرده شرکت داییم ازبین نره؟که سرپا
بمونه؟!...صدسال سیاه می خوام نمونه!
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم...بالحن مهربونی گفتم:ارسلان...اذیت نکن دیگه!من که بچه نیستم...تازه قرار نیست تنها بمونم.مامان اینا چند روز دیگه برمی گردن.دوماه که چیزی نیست...به خاطر داییت برو!...
خیره شده بود توچشمام...غم وناراحتی توچشماش موج میزد.زیرلب گفت:لعنتی...دوماه خیلیه!
بغض توی گلوم به شدت آزارم می داد...یه سختی جلوی شکسته شدن بغضم ومی گرفتم.خیره خیره نگاهش می کردم...
می دونم دلم براش تنگ میشه...می دونم دور بودن از اون،سخته...می دونم...همه اینارو می دونم ولی داییش به کمکش نیاز داره...اگه نره همه سرمایه شرکتش نابود میشه!...من یه جورایی ارسلان وعشقی که توی قلبم جاخوش کرده رو به آقای محتشم مدیونم!اگه اون نبود شاید دیگه هیچ وقت من و ارسلان هم دیگه رو نمی دیدیم واین عشق به وجود نمیومد...!این کمترین کاریه که می تونیم برای جبران محبتش بکنیم...
صدای محراب،مزاحم ارتباط نگاه من وارسلان شد:
- مثل اینکه بحث داره زن وشووری میشه!...من بااجازه اتون قطع کنم...
باعجله گفتم:یه لحظه صبرکنید!...آقا محراب،ارسلان میره آلمان!
ارسلان خیره خیره نگاهم می کرد...متعجب بود...غمگین...و کلافه!
محراب متعجب گفت:میاد؟!!
خیره شده بودم به چشمای ارسلان...بااطمینان گفتم:حتما میاد!
- مطمئنید؟!...
- آره!چه ساعتی باید فرودگاه باشه؟
- دوساعت قبل از پرواز...(وبعد خطاب به ارسلان ادامه داد:)ارسی... واسه اینکه دست تنها نباشی خودمم باهات میام...منتظرتما!!!فردا ساعت ۷ صبح،فرودگاه امام خمینی...مخلصیم!...فعلا داش...خداحافظ دیانا خانوم!
وقطع کرد...صدای بوق های ممتد بودکه توگوشم می پیچد.
اخمش غلیظ تر شد...نگاهی به چهره رنگ پریده من انداخت.دستش وبه سمتم دراز کرد ودستم وتودستش گرفت...درحالیکه انگشتام ونوازش می کرد،گفت:من هیچ جا نمیرم...یکی دیگه رو بفرست!
صدای محراب بلند شد:
- چرا چرت میگی؟...داییت ایمیل زده میگه فقط ارسلان بعد من کدوم خری و ارسلان کنم،واسش بفرستم؟
- خودت...متین...اون همه آدم تواون شرکت بی صاحاب مونده هس!
- ارسلان...میگم داییت به کمتر از شخص خودت راضی نمیشه!...
ارسلان کلافه وعصبانی کنار خیابون ترمز زد وترمز دستی رو بالاکشید.عصبانی داد کشید:
- نمیشه که نمیشه!...چیکارش کنم؟...من نمی تونم برم آلمان.اینجا کار دارم.والسلام نامه تمام!...
ودستش وبه سمت گوشی دراز کرد وخواست قطعش کنه که من مانع شدم ودستش وگرفتم...بغض سنگین توی گلوم وقورت دادم وگفتم:ارسلان میاد آقا محراب!
با این حرفم،سرش وچرخوند به سمتم ومتعجب خیره شدتوچشمام...اخمی کرد وگفت:چی میگی؟!!من تورو تنها بذارم کدوم گوری برم؟
- داییت به کمکت احتیاج داره...اگه نری از پسِ کارای شرکت برنمیاد!
- خو برنیاد!...من تورو تنها بذارم،پاشم برم اونجا که خدایی نکرده شرکت داییم ازبین نره؟که سرپا
بمونه؟!...صدسال سیاه می خوام نمونه!
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم...بالحن مهربونی گفتم:ارسلان...اذیت نکن دیگه!من که بچه نیستم...تازه قرار نیست تنها بمونم.مامان اینا چند روز دیگه برمی گردن.دوماه که چیزی نیست...به خاطر داییت برو!...
خیره شده بود توچشمام...غم وناراحتی توچشماش موج میزد.زیرلب گفت:لعنتی...دوماه خیلیه!
بغض توی گلوم به شدت آزارم می داد...یه سختی جلوی شکسته شدن بغضم ومی گرفتم.خیره خیره نگاهش می کردم...
می دونم دلم براش تنگ میشه...می دونم دور بودن از اون،سخته...می دونم...همه اینارو می دونم ولی داییش به کمکش نیاز داره...اگه نره همه سرمایه شرکتش نابود میشه!...من یه جورایی ارسلان وعشقی که توی قلبم جاخوش کرده رو به آقای محتشم مدیونم!اگه اون نبود شاید دیگه هیچ وقت من و ارسلان هم دیگه رو نمی دیدیم واین عشق به وجود نمیومد...!این کمترین کاریه که می تونیم برای جبران محبتش بکنیم...
صدای محراب،مزاحم ارتباط نگاه من وارسلان شد:
- مثل اینکه بحث داره زن وشووری میشه!...من بااجازه اتون قطع کنم...
باعجله گفتم:یه لحظه صبرکنید!...آقا محراب،ارسلان میره آلمان!
ارسلان خیره خیره نگاهم می کرد...متعجب بود...غمگین...و کلافه!
محراب متعجب گفت:میاد؟!!
خیره شده بودم به چشمای ارسلان...بااطمینان گفتم:حتما میاد!
- مطمئنید؟!...
- آره!چه ساعتی باید فرودگاه باشه؟
- دوساعت قبل از پرواز...(وبعد خطاب به ارسلان ادامه داد:)ارسی... واسه اینکه دست تنها نباشی خودمم باهات میام...منتظرتما!!!فردا ساعت ۷ صبح،فرودگاه امام خمینی...مخلصیم!...فعلا داش...خداحافظ دیانا خانوم!
وقطع کرد...صدای بوق های ممتد بودکه توگوشم می پیچد.
۹.۶k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.